وبلاگ روستای حوض ماهی

وبلاگ روستای حوض ماهی

 

 

 

 

 

 

 

روستای حوض ماهی



روستای حوض ماهی و تاریخچه آن

روزی عزیر خدمتگزار خود كه دختر بسيار جوانى بود گفت :

- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجير بياورم .

- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشيد!

عزير، پشت سر چارپايش كه دو سبد خالى از دو سويش آويزان بود پياده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت كه راه را پياده طى كند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمايل كرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمين كه آهسته از زير پاى او فرار مى كرد مى نگريست . در اين ميان ناگاه استخوان كتف گوسفند يا حيوان ديگرى سر راهش سبز شد، ديدن استخوان ، انديشه او را به دنياى ديگرى برد:

- چگونه خداوند در قيامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پيوند مى دهد؟

و در سراسر راه ، اين انديشه ذهنش را به خود مشغول داشت .

اوايل پاييز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجير، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاييزى غنوده بودند. تاكها از سپيدارها بالا رفته و به گونه اى پيچ در پيچ ، خود را از شاخسارها آويخته بودند. انگورها، در خوشه هايى زرد و طلايى و ياقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمايان بود.

عزير، نان توشه را از درون يكى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در ميان قصيلهاى وحشى كناره جويبارى كه از لابه لاى درختان مى گذشت رها كرد. سپس خوشه اى انگور تازه چيد و سفره نان توشه را زير سپيدارى آن سوتر پهن كرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجير پر كند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را ميان بار گذاشت و با چارپا از باغ بيرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.

در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آويخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت كه اينك زير بار سنگين انجير و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پيش مى رفت .

باز همان انديشه هاى صبح ، او را به فكر فرو برد:

- خداوندا! من به تو ايمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان يا حيوانى را كه مرده و پوسيده است درك نمى كنم ! پروردگارا، به راستى روح چيست ودر كجاى زنده پنهان است كه چون از او رخت مى بندد ديگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آيد و در نگاه او طراوت نيست و خون او از گردش مى ايستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گيرودار را فراموش مى كنند؟

علت اين همه را اگر در نمى يابم دستكم آثار آن را در مردگان مى بينم و حس ‍ مى كنم . اما نمى دانم يك مرده تباه شده چگونه پس از ساليان سال همه استخوانها و اندامهاى پوسيده خود را باز مى يابد و دوباره زنده مى شود. ايمان دارم . اما نمى توانم درك كنم .

عزير چنان در فكر فرو رفته بود كه ندانست چارپاى بيچاره مدتى است به بيراهه افتاده است .

ناگهان ، در كنار خرابه هاى قريه اى خاك شده به خود آمد و دريافت كه از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزير خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قريه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نيز نگاه كرد، اما هيچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، بايد آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگينى مى كرد. پس به ديوار كوتاهى كه در كنارش بود تكيه داد. پايش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و يك سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر ديگر را، پيش پاى خود، روى زمين .چارپا، روبروى او، يكمتر آنسوتر، زير بار ايستاده بود. ريز نقش ‍ بود با موهاى خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زير شكمش به سفيدى ميزد .

عزير، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگريست و با خود انديشيد:

در ههمين خانه كه اكنون من به ديوار خراب آن تكيه داده ام ، روزگارى دور انسانهايى زندگى مى كده اند، به هم عشق يا كينه مى ورزيده اند، همديگر را دوست يا دشمن مى داشته اند؛ اكنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است

تامل در سرگذشت قريه و مردمانى كه در آن زندگى مى كرده اند، ديگر بار به انديشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عميقى فرو رفت ؛ گويى خود يكى از همان درگذشتگان بوده است .

دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزير نيامد! فرداى آن روز با آشنايان و خويشاوندان عزير به باغ رفت ، اما نه از عزير اثرى بود و نه از چارپاى او.

سپس يك روز، يك هفته ، يك ماه ، يك سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزير خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .

ديگر همه آشنايان و خويشاوندان و دوستان و همشهريان عزير مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار كه پير زالى يكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزير ياد مى كرد و گاهى به ياد مهربانيهاى او اشكى در ديده مى گرداند. به ياد مى آورد كه تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزير، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد كه در همان هنگام ، يك بار تا كنار خرابه هاى قريه اى متروك ، در اطراف راهى كه عزير رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در كنار ديوارى خراب و كهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از يك انسان كه انگار به ديوار تكيه داده بوده است و نيز استخوانهاى سفيد شده يك اسب يا الاغ ، چيزى نيافته بود!عزير وقتى زندگانى ار باز يافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود ديد. فرشته از او مى پرسيد:

- فكر مى كنى چه قدر در كنار اين ديوار مانده اى ؟ چند ساعت يا حدود يك روز!

اما وقتى بيشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجير و انگور نديد.همان فرشته گفت : اما تو درست يكصد سال است كه در همين جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نيز جان مى بخشد.

ناگهان عزير با شگفتى بسيار ديد كه استخوانها ناپديد شد و چارپايش به همان حالت كه يكصد سال پيش بود پيش رويش ايستاده است ، با همان بار انگور و انجير! پس بى اختيار به پروردگار سجده برد و عرض كرد:

- اينك مى دانم كه پروردگار بر هر چيز تواناست .شهر بكلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خيابانها و كوچه ها تغيير كرده بود و با سختى بسيار، خانه خود را پيدا كرد. در زد. پير زالى دم در آمد. عزير پرسيد:

- اينجا خانه عزير است ؟

پيرزن ، از يادآورى عزير به گريه افتاد و از اينكه كسى پس از ساليان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد: آرى ، اينجا خانه اوست ، اما خود او..- من خود، عزيزم ! خداوند مرا يكصد سال از دنيا برد و سپس دوباره به دنيا برگرداند.

پيرزن با ناباورى گفت :- عزير مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گويى ، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان شوم !

عزير دعا كرد و او نيز جوان شد. پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسيد. آنان از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر از ميان رفته و حتى يك نسخه از آن بر جا نمانده بود برايشان بخواند. عزير تورات را بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده اند. از آن پس ‍ عزير از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خويش را به راه حق رهنمون گشت .

 دانلود


نظرات شما عزیزان:

halin
ساعت23:11---15 تير 1391
salaaaaaaam khoobi???kheiliiiiiiiiiiiiii webloge khoobi dari behet tabrik migam omidvaram har roz behtar az roze baed bashe manam 1dokhtar ba etegadi hastam az khondan in dastana kheili lezat mibaram age momkene bishtar bezar

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دو شنبه 14 فروردين 1395برچسب:حوض ماهی وحوضماهی و روستا,

|
 


به وبلاگ روستای حوض ماهی خوش آمدید.
hozmahi2@yahoo.com

 

 

ابراهیم علیجانی

 

ارديبهشت 1394
تير 1392
مهر 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391

 

 تصاویر جدید روستا
 داستان عزير پيامبر طبق قرآن و روایات
 پرمعنی ترین کلمات
 روستای حوض ماهی و تاریخچه آن

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حوضماهی وطنم و آدرس hozmahi20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.روستای حوض ماهی قدمگاه عزیر پیامبر





دانلود رایگان فیلم آموزشی
وبلاگ روستاي حوض ماهي
موزیک جدید
روستای حوض ماهی
دانلود موسیقی لری
ردیاب خودرو

 

وب سايت روستاي حوض ماهي
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
بوق دوچرخه
یکانسر
آی کیو مگ
ریحون مگ

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 6211
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1